ف-ح ام گم شده، کنار دریا با سیگاری نیمه سوخته و یک گیلاس شراب منتظرم که بیاید و دست در پشتم بگذارد و با آهی بنشیند و بگوید سلام، بلاخره اومدم و لبخند بزند. منم نگاهش بکنم و با یه لبخند بگم سلام و به نوشیدن ادامه بدهم و این لحظات در این نقطه تا هزاران سال متوقف شود.
الان قصد ندارم از خود دگرگیسی بنویسم و ماهیت اصلی آن را قصد توضیح دادن ندارم، صرفا ازین اتفاقات مقطعی در قطعههای لحظات زندگی عصبانیام! نه آنکه انتظار نداشتم، بلکه میگم حداقل دراین دورهی خاص حداقل درین مورد خاص پیش نمیاومدن، مثلا؛
میخواهی به معنویات رجوع کنی و باور کنی که اصل زندگی هستن و مادیات بالکل از لحاظ فیزیکی حتا بهشون وابستهن و درین حیطه درحال گذر هستی که مشکلات عاطفی برات پیش میآیند. چون ذهنیات شخصیت نیز طبیعی نیست و نگاهت با محوطهات فرق دارد خب این مسایل باعث میشوند نتوانی از پس مشکلات آنطور که باید بربیایی. خب، حالا بخواهم تصمیم بگیرم می بینم میانبر است و اصلا با اخلاقیات لعنتی من همخوانی ندارد و خطا محسوب میشود. هرچند جامعه و اجتماع کاملا میتوانند به نفع من کنار بکشند اما معیارهای انسانی گلوم رو میفشارن!
گاهی احساس میکنم سعی ام فقط توجیه کردن خودم و چشم بسته ادامه دادن است، فقط امیدوارم یه جای این گره لعنتی کور نشود.
ولی یک امید واهی از قدیم با من بوده، الان دوره قوتش محسوب میشود و دگرگیسی امیدوارم اتفاق بیفتد و من با لباس سبز جدید مثبت به بازار زندگی با شمایل متفاوت روانه شوم.
بیست و نهم شهریور ماه تاریخ تولد من هستش!
چه اتفاقی افتاده؟ بدون هیچگونه هماهنگی قبلی یک وجود پا به عرصه هستی گذاشت، روی کرهای سنگی که غالب سطحش رو آب پوشانده، بهش میگن زمین.
این زمین نقطههاش خیلی متفاوت است، اما اینکه کجا بهتره! نسبی هستش. بهترش میکنن.
یکی منطقهاش ریگزار بوده، گلستانش کرده، پول و ثروت واسه ملتش بهم زده و حالشون خوبه. یکی هم کنار دریا و در باغ و مزرعه و کوهپایه و فلان جا شده نقطه موردنظر زندگیاش، اما گند زده به نقطه و زندگی و خودش.
اصلا خسته میشیم اگه این نوع مسائل رو بشماریم، از مطلقاش بگیم، از نسبیهاش، از استثناها، از شانسها و خیلی قواعد دیگه! اما در کل بعضیها در بعضی جاها حالشون بیشتر خوبه :)
خب این موجود وقتی به وجود آمد و جزو هستی شد، داشت شکل میگرفت و بزرگتر میشد و در این حین بگم که خیلی راضی بود (اجازه بدین صورتم رو اونور کنم و کمی یواشکی بخندم، خب ببخشید، تموم شد). خب بدبخت داشت بزرگتر میشد، هنوز کوچیک بود، متقاعبا فکر، ذهن و مغز نیز کوچیک بود! البته در همون حین راضی بودن به کلیاتی برمیگشت که دست خودش نبودن، خب! همون چیزای که همه ما انسانها از هر قوم و ملیت و جغرافیا و باور وقتی کوچیک هستیم و هنوز شکل نگرفتیم و دنیا و زمین رو اصلا نشناختیم، از همون چیزامون راضی هستیم.
یهو دید مغزش فیزیکا کامل شکل گرفت، ذهن شروع به کنکاش کرد، تجارب گرد هم آمدن و استنتاج شروع شد! چی شد؟
بغض، گریه، پشیمونی، ناراحتی و این چیزا جزو لاینفک زندگی این بشر پیچیده لامذهب هستن و اصلا ازش گریزی نیست، حتا دراگ لعنتی نیز کثافت به تمام معناست، مقطعی و جزءجزء عمل میکنه، اما اینقد بهش محتاج است این بشر بدبخت که هرروز بیشتراز دیروز آویزونش است، مثل ن هرجایی اصلا براش مهم نیست که داره مثلا روحش رو هم میفروشه! البته این ن کارشون شرف داره به بشری که وابسته به دراگ لعنتی است. آخ شاید بگم که تقصیر نداره، مسئله مثل همیشه پیچیده شد. همین پیچشهای لعنتی هستن که آدم وقتی یاد اتفاق بیست و نهم شهریور لعنتی میافته باز میره تو فکر!
این تفکر سرانجام خاصی نداره، چون کاری نیست که بشه این رو تغییر داد. فقط همین خود است که در دستان خود است و باید از خود خود نگهداری کند که بیخود نشود زندگیاش!
سالروز پیدایش بنده . باشد. این جای سه نقطه واقعا باید چی گذاشت؟
درباره این سایت